هوای نوجوونی کردم!
نوجوونی دورانیه که با عشق آشنا میشی. ولی موضوعی برای عاشق شدن وجود نداره!
عشق بدون موضوعتو به همه نثار می کنی...
به آسمون.ستاره ها. کوه. جاده . جنگل ... به کتاب ها .. به خیال ها
و از همه شو ن انرژی میگیری!
اگه مربی تیم ملی بخواد برای شرکت تو جام جهانی تیم تشکیل بده کیارو به اردو دعوت می کنه؟ خوب معلومه حرفه ای ترین فوتبالیست های کشور رو.
اگه یه دانشجو بخواد برای مسابقه روباتیک دانشگاه یار انتخاب کنه سراغ کیا میره؟ خوب مشخصا اونایی که اینکاره اند.
اگه یه دکتر برای درمان یه آدم مهم بخواد یه تیم پزشکی تشکیل بده کیارو دعوت می کنه؟ قطعا حاذق ترین پزشک ها رو.
اگه ناجی آخرالزمان بخواد واسه خودش یار انتخاب کنه کی رو انتخاب می کنه؟
من فکر می کنم کسانی رو انتخاب کنه که خصلت ناجی بودن داشته باشند. شاید کسایی مثل شهید چمران.
دیروز رفتم بنگاه دنبال خونه. راستش یه کم سرخورده شدم.
اومدم تو اینترنت دنبال یه خونه ی مناسب گشتم.
یه خونه با شرایطی که تو دوست داشته باشی.
دلباز
بزرگ
پر از پنجره
با چشم انداز قشنگ
و از همه مهمتر
.
.
.
توالت فرنگی داشته باشه!
فقط یه اشکال کوچولو داره. اونم فاصله ش با دانشگاه توه!
که البته دیشب گفتی اولویت بالایی نداره!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت: بازم به خاطر دیشب عذر می خوام!
احمد از روزای آخر عمر مامانش که تعریف می کرد، می گفت وقتی فهمیده بود سرطان به مرحله ی بحرانیش رسیده و دیگه امیدی نیست؛ رفتارش با من عوض شده بود. باهام بداخلاقی می کرد و منو از خودش طرد می کرد.
منم خیلی از دستش ناراحت شده بودم . آخه بچه بودم. با خودم میگفتم درسته مریضه ولی بالاخره مادره ! سابقه نداشته اینطوری با من برخورد کنه . یه جوری رفتار می کنه انگار از من بدش میاد. خلاصه اون روزای آخر ، روز به روز فاصله ی ما از هم بیشتر می شد. طوری که وقتی فوت کرد من اونقدرا که یه بچه باید از فوت مادرش ناراحت بشه ، نشدم!
بعد ها که بزرگ شدم ، همینطوری تو دلم مونده بود که مامان چرا روزای آخر اینجوری شده بود. با چند نفر که صحبت کردم، بهم فهموندن که مامان چون می دونسته دیگه چیزی به آخر کار نمونده ، می خواسته رشته های محبت بین من و خودشو به ظاهر ضعیف کنه تا فوتش به من شوک وارد نکنه. هر چی باشه من اون موقع بچه بودم. حالا می فهمم که این کارش عین محبت و از روی علاقه ی خیلی زیادش به من بوده.
هیچوقت دلم نخواسته متولی تربیت کسی باشم. ولی همیشه نسبت به دوستای نزدیکم احساس مسئولیت کردم. یکی از مصادیق این احساس مسئولیت اینه که دلم نمی خواد هیشکی به من گیر کنه. همونطوری که خودمم سعی کردم مثل باد زندگی کنم . طوری که تو زندگیم به هیچکس گیر نکردم. به هر درختی که رسیدم از لابه لای شاخ و برگش عبور کردم. بعضی وقتا لازم میشه با کسی که دوستش داری طوری برخورد کنی که نه اون خوشش میاد نه خودت. ولی واقعا احساس می کنی اینکار به صلاحه. کاری که با حامد کردم و برخوردایی که گه گاه با پیام می کنم. ممکنه الان نفهمن! ممکنم هست هیچوقت نفهمن! ولی برام مهم نیست. من کاری رو می کنم که باید بکنم.
پی نوشت: تو با بقیه فرق می کنی! من عاشقتم ! البته به تو هم گیر نکردم! تو درخت نبودی! یه باد موافق بودی که باهات هم مسیر شدم!