-
گیلاس عاشق
سهشنبه 11 تیرماه سال 1387 10:53
یادش بخیر! دیدی تونستی!
-
نوجوونی
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 12:13
هوای نوجوونی کردم! نوجوونی دورانیه که با عشق آشنا میشی. ولی موضوعی برای عاشق شدن وجود نداره! عشق بدون موضوعتو به همه نثار می کنی... به آسمون.ستاره ها. کوه. جاده . جنگل ... به کتاب ها .. به خیال ها و از همه شو ن انرژی میگیری!
-
ناجی
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 14:43
اگه مربی تیم ملی بخواد برای شرکت تو جام جهانی تیم تشکیل بده کیارو به اردو دعوت می کنه؟ خوب معلومه حرفه ای ترین فوتبالیست های کشور رو. اگه یه دانشجو بخواد برای مسابقه روباتیک دانشگاه یار انتخاب کنه سراغ کیا میره؟ خوب مشخصا اونایی که اینکاره اند. اگه یه دکتر برای درمان یه آدم مهم بخواد یه تیم پزشکی تشکیل بده کیارو دعوت...
-
تو فکر یه سقفم
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1387 10:19
دیروز رفتم بنگاه دنبال خونه. راستش یه کم سرخورده شدم. اومدم تو اینترنت دنبال یه خونه ی مناسب گشتم. یه خونه با شرایطی که تو دوست داشته باشی. دلباز بزرگ پر از پنجره با چشم انداز قشنگ و از همه مهمتر . . . توالت فرنگی داشته باشه! فقط یه اشکال کوچولو داره. اونم فاصله ش با دانشگاه توه! که البته دیشب گفتی اولویت بالایی...
-
ناراحتی نداره!
یکشنبه 25 آذرماه سال 1386 11:36
احمد از روزای آخر عمر مامانش که تعریف می کرد، می گفت وقتی فهمیده بود سرطان به مرحله ی بحرانیش رسیده و دیگه امیدی نیست؛ رفتارش با من عوض شده بود. باهام بداخلاقی می کرد و منو از خودش طرد می کرد. منم خیلی از دستش ناراحت شده بودم . آخه بچه بودم. با خودم میگفتم درسته مریضه ولی بالاخره مادره ! سابقه نداشته اینطوری با من...
-
صغری تقتقی
جمعه 18 آبانماه سال 1386 18:15
تو دوکون مجید نشسته بودیم چایی می خوردیم که یه خانوم چادری از جلو در دوکون رد شد. موسی گفت: - صغری تقتقی! بعد پرید بیرون و صدا زد صغری خانوم! زن برگشت رو به موسی. یه خانم نسبتا پا به سن گذاشته. با صورت بشاش. -سلام روزتون بخیر - سلام صغری خانوم. یه دقه بیا تو مغازه. آقا مجید کارت داره. صغری خانوم اومد تو دوکون و با همه...
-
نذر
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 15:15
اینجا شمع روشن می کنم تا نذری که دیشب کردیم یادمون نره...! یا خدا...
-
فال حافظ
دوشنبه 8 مردادماه سال 1386 12:39
امروز سر میز صبحونه ماجرا با خونواده تموم شد. بابا فال حافظ گرفت . این اومد: دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
-
لیلة الرغائب
شنبه 30 تیرماه سال 1386 13:56
مکان: ساحل خزر آباد ، زیر نور مهتاب، کنار آتش، روبه دریا زمان: یک ساعت از نیمه ی شب آرزوها گذشته تنها یک آرزو دارم. برای چندمین بار آرزومو با خدا در میون میذارم. خدایا ! توکل می کنم به خدا. بسم الله ! . . . یهو کل دنیا ساکت میشه. انگار زمان ایستاده. فقط قلب منه که تند و تند می تپه. داره یه اتفاقی می افته. معلومه. یه...
-
ناصر عبداللهی رفت.
شنبه 16 دیماه سال 1385 13:17
ای یادگار شعر و شبهای جنون من ...
-
پیر
جمعه 19 آبانماه سال 1385 22:25
پیرم . خیلی پیر . به اندازه ی عمر آدم ...
-
امتحان کردن سنت خدا
سهشنبه 9 آبانماه سال 1385 22:36
حرفای خدا قشنگن . اما نمیشه هر حرف قشنگ و فانتزی رو چسبوند به دین خدا. چند وقت پیش یه خانوم امریکایی که مسلمون شده بود رو آوردن تو تلویزیون و فرزاد حسنی هم یه مصاحبه جانانه باهاش کرد که خیلیا رو تحت تاثیر قرار داد. یکیشونم من بودم. میون حرفاش یه نقل قول از امام صادق کرد (که البته به صحتش مطمئن نبود.) : کسی که چهل روز...
-
زیارت
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 00:08
دلم خیلی هوای زیارت کرده. زیارت کی و کجا خیلی مهم نیست ... مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه!
-
شجره نومچه
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 12:51
فرزند سید شمس الدین فرزند ابوطالب فرزند محمد تقی ابن عبدالحسین ابن عبدالنبی ابن ابوطالب ابن السید شاه علی رضا ابن ابوطالب ابن شاه نسیم ابن شاه شجاع ابن شاه ابوطالب ابن شاه شمس الدین ابن سید الفاضل و عالم الکامل قطب الاقطاب و غوث الاغیاث سید عبدالوهاب الشهیر به شاه بابا ولی قدس سره ابن عبداللطیف ابن حسین ابن احمد ابن...
-
درخت توته
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 10:26
دلم واسه بچه گیام تنگ شده. عصرا که از دانشگا میام خونه دم در یه حالی به درخت توته میدم. هر دفعه که میرم سراغش یاد خونه عزیزجون میفتم . یادش بخیر٬ زندگی میکردم !! تنه درخت توت عزیزجون یه پیچ خوشگل خورده بود که عین یه صندلی بود که فقط من با ابعاد و اندازه ی اون موقعم روش جا می شدم . میشستم اون بالا ٬ دمپایی پلاستیکیای...
-
اعلام جنگ
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 14:57
هی یارو! شب تولد پیامبر خوابتو دیدم. من و تو بودیم با یه عالمه آدم که همه لباس سفید تنشون بود. تو نشسته بودی و زل زده بودی به آدمای سفید پوشی که از رو زمین سنگ جمع میکردن و به سر و روت میزدن. منم مشغول جمع کردن سنگریزه بودم تا دق دلی آدم و ایراهیم و همه بنی بشر از اول تا حالا رو سرت خالی کنم. سنگا رو که جمع کردم اومدم...
-
هویت
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 22:03
-
سفر
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1384 17:12
دارم میرم سفر . سفری که باید در انتهاش یه تصمیم بگیرم. تصمیمی که آغاز یه سفره. سفر از عقل به عشق. خدایا ! سفر سختیه . به تو توکل می کنم ...
-
انجمن
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1384 11:26
ظاهر شما برای غریبه ها تمام و برای آشنایان نصف شخصیت شماست دانته این آخرین جمله اش بود . بعدش رفت سیدنی. وایساده بودم جلوی برد . اومد پرسید نظرت راجع به جمله چیه؟ گفتم : یه رفیق داشتم برعکس اینو می گفت : ظاهر آدم اصلا مهم نیست. کسایی که نمیشناسنت که مهم نیست چی راجع بهت فکر می کنن. کسایی هم که میشناستت که نظرشون با...
-
پاک کن
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 23:19
دارم کم کم به عقل خودم شک می کنم. آخه وبلاگ بدون خواننده که معنی نداره ! با این کارا می خوای چی رو ثابت کنی؟ یکی از فرقایی که مولانا با حافظ داره اینه که حافظ بطور میانگین یک هفته ای واسه هر بیتش وقت صرف می کرده. هی عوضش می کرده بهبودش می داده پاک می کرده دوباره می نوشته ... یادش به خیر ! یه معلم نقاشی داشتیم اسمش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 دیماه سال 1384 14:40
یادمان باشد اگر خاطرمان خالی شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
-
scary movie
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 00:10
ترسناکترین فیلمی که تا حالا دیدی چی بوده ؟ روح ؟ جنگیر ؟ دیگران ؟ جیغ ؟ یا ... ؟ کدوم فیلم بوده که وقتی دیدیش مو به تنت سیخ شده یخ کردی ؟ برام تو قسمت نظرات بنویس . ولی اگه خواستی بدونی من بعد از دیدن کدوم فیلم از شدت وحشت نتونستم تا صبح بخوابم بهت میگم : ژاندارک ! باور کن راست می گم . تا اون شب هیچ وقت اونقدر از...
-
فرار
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 11:05
دیشب از خونه فرار کردم! با صادق رفتیم آ ـ اس ـ پ ٬ پیتزا 4ForAll خوردیم. - خونه رختخواب اضافی داری؟ هوس کردم از خونه فرار کنم. - ! خونه اش که رسیدیم زنگ زدم به بابا . - عیب نداره من امشب خونه ی صادق باشم ؟ ... - از خونه فرار کردی اونوقت از بابات اجازه میگیری ؟ - تو هیچی نوفهمی ! من از خونه فرار کردم نه از خونواده !
-
الهی به امید تو
یکشنبه 29 آبانماه سال 1384 00:18
گفتنم و نوشتنم ٬ هیچ برای تو ندارد ؛ که تو خود بر آشکار و نهانم دانایی . خلق را سلام می دهم که قولی است از رحمت تو . تو را سلام دادن چه معنا دارد ؟ با این حال می خواهم بنویسم . نامه ای به تو به رسم تجربه ای جدید. بنویسم تا شاید آنچه از تو در ناخودآگاه دارم را دریابم. تا شاید جضور تو را بیشتر حس کنم . تا تمرین کنم این...
-
چشم روشنی
جمعه 20 آبانماه سال 1384 23:21
از کلمه خسته ام . از کلمه خسته ام و از شنیدنی ها از کلمه خسته ام و از خواندنی ها از کلمه خسته ام و از گفتنی ها و نگفتنی ها از کلمه خسته ام و از اندیشیدنی ها ... - اللهم ارنی الاشیاء کما هی -
-
عیدی !
دوشنبه 16 آبانماه سال 1384 17:11
وقتی روزآخر ماه رمضون ٬ خدا یه گناه کت و کلفت می ذاره تو کاسه ت یعنی این که خیال ورت نداره ها ! تو هیچی نیستی !
-
مخاطب
شنبه 7 آبانماه سال 1384 00:37
وقتی بخوای با کلمات با خدا حرف بزنی ٬ برای اینکه بتونی احساس کنی که اون مخاطبته باید تصورش کنی . حال اونکه می دونی هر تصوری از اون باطله . اصلا خدا نه ؛ فکر کن رفتی سر قبر پدربزرگت ٬ می خوای باهاش صحبت کنی . تا تصورش نکنی ؛ تا اونو توی ذهنت مجسم نکنی می تونی باهاش حرف بزنی ؟ خیلی فرق می کنه وقتی میگی <السلام علی...
-
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 19:34
داشتم از دانشگاه میومدم خونه. از پله برقی که رو پل اومدم از اون بالا چشمم افتاد به پیرمردی که کمی پایینتر از پل می خواست از اتوبان رد بشه. از فرط پیری خیلی به سختی راه میرفت . با خودم گفتم عجب خرفتیه ! این همه تکنولوژی به کار بردن تا اون به راحتی از روی پل رد شه اونوقت این بابا با این وضعش با بدبختی خودشو ساک و عصاشو...
-
یا مقلب القلوب والابصار
شنبه 20 فروردینماه سال 1384 12:55
دیشب باغ رویا ها سبزتر از هربار بود . یه عمارت جدید توش پیدا کردم . دیوارهای جواهر نشان با پنجره هایی که به ترتیب یکی پر از جوانه های سبز بهاری بود و یکی با زنجره های شش گوش چون کندویی مملو از شهد جاری. توی عمارت نرفتیم . به درش یه کلون بسته بودند که به شکل صندوق صدقه ساخته شده بود. ولی خالی بود. برای اینکه خالی بودنش...
-
رویای صادقه
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1383 08:48
این روزها مدام خوابی رو که چند سال پیش دیدم جلو چشمم مرور میشه... یه اتاق یا خیمه یا یه چیزی تو این مایه هاس. همه خوشحالن. یه آقایی نزدیک در نشسته. بقیه هم دور تا دور خیمه. همه نگاه ها متوجه اونه. همه مردن. مردا یکی یکی از آقا اذن شهادت می گیرن. آقا بهشون اجازه میده. اونا هم پا میشن و از در بیرون میرن. جالب اینه که...