هی یارو!
شب تولد پیامبر خوابتو دیدم. من و تو بودیم با یه عالمه آدم که همه لباس سفید تنشون بود. تو نشسته بودی و زل زده بودی به آدمای سفید پوشی که از رو زمین سنگ جمع میکردن و به سر و روت میزدن. منم مشغول جمع کردن سنگریزه بودم تا دق دلی آدم و ایراهیم و همه بنی بشر از اول تا حالا رو سرت خالی کنم. سنگا رو که جمع کردم اومدم سراغت و یکی یکی شونو کوبوندم تو وجود عوضیت!
همه ی سنگارو که زدم اومدم برم . چشمت روز بد نبینه یه نصف آجر اومد وسط فرق سرم!
من که دردم نیومد...! ولی حالا که شمشیرو از رو بستی مواظب خودت باش . چون هر چی سرت بیاد مقصر خودتی!
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
دارم میرم سفر .
سفری که باید در انتهاش یه تصمیم بگیرم.
تصمیمی که آغاز یه سفره.
سفر از عقل به عشق.
خدایا ! سفر سختیه . به تو توکل می کنم ...
ظاهر شما برای غریبه ها تمام و برای آشنایان نصف شخصیت شماست
دانته
این آخرین جمله اش بود . بعدش رفت سیدنی.
وایساده بودم جلوی برد . اومد پرسید نظرت راجع به جمله چیه؟
گفتم : یه رفیق داشتم برعکس اینو می گفت : ظاهر آدم اصلا مهم نیست. کسایی که نمیشناسنت که مهم نیست چی راجع بهت فکر می کنن. کسایی هم که میشناستت که نظرشون با این چیزا نسبت به تو عوض نمیشه .
اصلا انگار نشنیده من چی دارم میگم. گفت: نمیدونم این جمله از کیه؛ من خوشم اومد٬ اینجا نوشتمش. زیرشم نوشتم "دانته" تا روی خواننده تاثیر بیشتری داشته باشه. خندیدم ! خیلی جدی بود: من نمی دونم این دانشجوا برایی چی میان دانشگاه !؟ همه اش یا دنبال اینن که با فلان دختر دوست بشن یا دنبال شغل آینده. فقط خودشونو میبینن آخه اینم شد زندگی ! اگه من نباشم از این بچه های انجمن هیچ کدوم کاری به این کارا نداره.
¤ دوره ی انجمن ما هم تموم شد. انتخابات برگزار کردیم و اتاق رو تحویل بچه های جدید دادیم.
برای اینکه کاندیدا بشم استخاره کرده بودم. وقتی هم تموم شد قرآن باز کردم. دلم آروم گرفت.
ساعت 1 با رفقا داریم میریم امیر کلا
خدایا شکرت
دارم کم کم به عقل خودم شک می کنم. آخه وبلاگ بدون خواننده که معنی نداره ! با این کارا می خوای چی رو ثابت کنی؟
یکی از فرقایی که مولانا با حافظ داره اینه که حافظ بطور میانگین یک هفته ای واسه هر بیتش وقت صرف می کرده. هی عوضش می کرده بهبودش می داده پاک می کرده دوباره می نوشته ...
یادش به خیر ! یه معلم نقاشی داشتیم اسمش آقای سلطانی بود . خدا حفظش کنه . اولین قانونی که واسه کلاسش گذاشت این بود: استفاده از پاک کن ممنوع !
مولوی تو زمان حال زندگی می کنه. به گذشته و آینده کاری نداره. هر چی از دهنش در اومده جمع کردن شده مثنوی!
آقای سلطانی میگفت باید با جرات نقاشی کنید. از خراب شدن نقاشی نترسید.
مولوی هیچ وقت بر نمیگرده ببینه چی گفته و هیچ وقت انرژیش رو صرف آرایش گذشته نمی کنه.
آخرای سال آقای سلطانی بهمون تکنیک های نجات نقاشی های درب و داغون رو یاد داد. یه چیز جالب دیگه اش هم این بود که از همون جلسه اول باهامون طی کرد که شما هرگز سر این کلاس از من یه نقاشی هم نخواهید دید و واقعا هم همینطور بود. اون یکی از بهترین معلمام بود.
آقا سلطانی دستت درد نکنه !