عیدی !

 

وقتی روزآخر ماه رمضون ٬ خدا یه گناه کت و کلفت می ذاره تو کاسه ت یعنی این که خیال ورت نداره ها ! تو هیچی نیستی !

مخاطب


  وقتی بخوای با کلمات با خدا حرف بزنی ٬ برای اینکه بتونی احساس کنی که اون مخاطبته باید تصورش کنی . حال اونکه می دونی هر تصوری از اون باطله .
  اصلا خدا نه ؛ فکر کن رفتی سر قبر پدربزرگت ٬ می خوای باهاش صحبت کنی . تا تصورش نکنی ؛ تا اونو توی ذهنت مجسم نکنی می تونی باهاش حرف بزنی ؟
  خیلی فرق می کنه وقتی میگی <السلام علی الحسین> با وقتی که میگی <السلام علیک یا اباعبدالله!>

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

 

 

 داشتم از دانشگاه میومدم خونه. از پله برقی که رو پل اومدم از اون بالا چشمم افتاد به پیرمردی که کمی پایینتر از پل می خواست از اتوبان رد بشه. از فرط پیری خیلی به سختی راه میرفت . با خودم گفتم عجب خرفتیه ! این همه تکنولوژی به کار بردن تا اون به راحتی از روی پل رد شه اونوقت این بابا با این وضعش با بدبختی خودشو ساک و عصاشو از روی  گارد ریل رد میکنه تا از اتوبان به این شلوغی رد بشه. تو این فکر بودم که دیدم د بیا ! آقا عصای تاشوی سفید دستشه. مااااااااا ! کوره! چه جوری می خواد از این اتوبان رد شه؟ ماشینارو نیگا کردم . اقلا 70-80 تا سرعت داشتن ! کپ کردم. گفتم الانه که کار دست خودش بده. گفتم داد بزنم بگم بیا از رو پل برو . یه نیگا کردم دیدم دور و برم رو پل پر از آدمه . بی خیال شدم . گفتم برم پایین بهش بگم ... همینجوری در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم آقا از گارد ریل رد شد. با یه دستش عصاشو گرفت جلو و با اون دستشم ساکو گرفت بالا . مثل آدمایی که تو خواب راه میرن سرشو گرفته بود رو به آسمون و دستاشم جلوش با سرعت خیلی کم راه میرفت. عین خیالشم نبود. منو میگی همینطوری آچمس مونده بودم که الان یه صحنه ی تصادف دلخراش میبینم و بعدش عذاب وجدان می گیرم که چرا هیچ کاری نکردم. تو این مدت از لاین یک رد شد. رد شدنش از لاین دوم هم به کندی گذشت . ماشینها انصافا بد میومدن . ضربان قلبم رفته بود بالای دویست. پیر مرد همونطور بی خیال لاین سوم رو هم رد کرد. با آرامش و البته زحمت خودشو ساک و عصاشو از گارد وسط اتوبان رد کرد و دوباره شروع شد . نفسم حبس شده بود. اتوبان خیلی شلوغ بود ولی این بنده خدا از هر لاینی که رد میشد اصلا انگار مسیرشو بسته باشن هیچ ماشینی مسیرش با مسیر پیرمرد یکی نمیشد. جل الخالق! کف بر شده بودم .انگار تمام ماشینها رو تنظیم کردن که با هر سرعتی میخوان برن ولی تو اون لحظه ای که پیرمرد از مسیر اونا رد میشه اونجا نباشن. کم کم پیر مرد برام خیلی با ابهت جلوه کرد .نا خود آگاه یاد عبور حضرت موسی از وسط دریا افتادم. مخصوصا با اون عصایی که دستش بود. و چهره ی آرامی که با چشم بسته داشت آسمونو نگاه می کرد. صدای ماشینارو نمیشنیدم . شلوغی اتوبانو نمیدیدم . تو کف پیرمرد روشن دل بودم که از اتوبان رد شده بود و داشت به مسیرش ادامه می داد . مطمئنم بی هیچ نگرانی تا هر جا دلش می خواست می تونست بره ....

 

تو با خدای خود انداز کار  و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی ..........خدا بکند

 

یا مقلب القلوب والابصار

 
 دیشب باغ رویا ها سبزتر از هربار بود . یه عمارت جدید توش پیدا کردم . دیوارهای جواهر نشان با پنجره هایی که به ترتیب یکی پر از جوانه های سبز بهاری بود و یکی با زنجره های شش گوش چون کندویی مملو از شهد جاری.

توی عمارت نرفتیم . به درش یه کلون بسته بودند که به شکل صندوق صدقه ساخته شده بود. ولی خالی بود. برای اینکه خالی بودنش رو تو چشمم بکنه ، به نرمی با باد تکون می خورد و به آرامی بر در می کوبید. مربی صدام زد و گفت حالا وقت اونه که به سوال تو جواب بدم : فرق بین وهم و ایمان چیه ؟

 اهواز که بودیم مامان گفت خوابتو دیدم . رفتی وضو گرفتی و سر نماز وایسادی [...] اومدم پیشونیتو بوسیدم. گفتم مامان خوابتون درسته. صداش لرزید ؛ چشماش هم همینطور . گفت چند بار پشت هم خواب دیدم. خداروشکر ! خیلی نگران بودم . همه اش دعات می کردم.  بعد هم اومد پیشونیم رو بوسید.

 قبل از سال تحویل کچل کردم. بابا تو حیاط موهامو زد. خیلی حال کرده. گفت خودتو از تعلقات کندی ! بقیه بدشون اومده . میگن هر وقت میای اینجا یه جوری خودتو زشت می کنی.

 اینجا خیلی خوبه . آرامش داره . ذهن و روحم تلاطم ندارن. یه جورایی فکر می کنم من برای زندگی تو شهر درست نشدم. من مال اینجور جاهام . مال پشت بومای گلی ، مال حیاطای حوض دار با ماهیهای گلی ، مال نخلای ساکت ، مال گندم زارهای سرسبز . مال دشتهای پهناور و کوهای بلند ، مال رودهای پر خروش و تنگه های باریک.

 عجب اذونی گفت سلمان تو خوئیز . دمش گرم . تموم که شد بهش گفتم حالا با پولش میخوای چیکار کنی !؟

 سفر خوبی بود . با کسایی بودم که دوستشون دارم. قبل از پل با هم عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم . همون موقع که خداحافظی میکردیم دلم براشون تنگ شده بود.

 

خدا حفظمون کنه!

 

بهبهان- بالای پشت بوم زیر سایه ی خرپشته
روز دوم بهار 1384 

 

رویای صادقه

        
     این روزها مدام خوابی رو که چند سال پیش دیدم جلو چشمم مرور میشه...

 

 یه اتاق یا خیمه یا یه چیزی تو این مایه هاس. همه خوشحالن. یه آقایی نزدیک در نشسته. بقیه هم دور تا دور خیمه. همه نگاه ها متوجه اونه. همه مردن. مردا یکی یکی از آقا اذن شهادت می گیرن. آقا بهشون اجازه میده. اونا هم پا میشن و از در بیرون میرن. جالب اینه که همه خوشحالن !

 نوبت من میشه . از آقا اجازه میگیرم . آقا اجازه نمیدن. اصرار می کنم . آقا با لبخندی بهم میفهمونه که " هم من میدونم هم خودت که تو اینکاره نیستی ! " راست می گه ...

 به آقا میگم : "باشه . هرچی شما بگین . منتها به یه شرط ! "  آقا  نگاهم می کنه. یه چیز خوبی تو نگاهشه. یه چیزی مثل اشتیاق. " به شرطی که قول بدین یاد بگیرم چطوری شهید شم ."

 

 آقا میخنده ...

 من خنده اش رو تعبیر به تایید می کنم و از در بیرون میرم.

 

        خیلی وقته که از این خواب میگذره . و من نگرانم . نگرانم  که اون خنده رو درست تعبیر کردم یا نه !؟