رویای صادقه

        
     این روزها مدام خوابی رو که چند سال پیش دیدم جلو چشمم مرور میشه...

 

 یه اتاق یا خیمه یا یه چیزی تو این مایه هاس. همه خوشحالن. یه آقایی نزدیک در نشسته. بقیه هم دور تا دور خیمه. همه نگاه ها متوجه اونه. همه مردن. مردا یکی یکی از آقا اذن شهادت می گیرن. آقا بهشون اجازه میده. اونا هم پا میشن و از در بیرون میرن. جالب اینه که همه خوشحالن !

 نوبت من میشه . از آقا اجازه میگیرم . آقا اجازه نمیدن. اصرار می کنم . آقا با لبخندی بهم میفهمونه که " هم من میدونم هم خودت که تو اینکاره نیستی ! " راست می گه ...

 به آقا میگم : "باشه . هرچی شما بگین . منتها به یه شرط ! "  آقا  نگاهم می کنه. یه چیز خوبی تو نگاهشه. یه چیزی مثل اشتیاق. " به شرطی که قول بدین یاد بگیرم چطوری شهید شم ."

 

 آقا میخنده ...

 من خنده اش رو تعبیر به تایید می کنم و از در بیرون میرم.

 

        خیلی وقته که از این خواب میگذره . و من نگرانم . نگرانم  که اون خنده رو درست تعبیر کردم یا نه !؟

 

نشخوار اندیشه


بعضی فکرها هستن که نمیتونم هضمشون کنم.
مثل موریانه مغز و روح آدمو میخورن.
میخوام اینجا نشخوارشون کنم تا شاید قابل هضم بشن.