خلوت

ساعت یک و نیم شبه. داشتیم شهرزاد نگاه می کردیم که نجمه خوابش برد. خوابم نمیاد. تنهام. خلوت.

خیلی وقته خلوت نبودم. هوا عالیه، عالی! بدون دلیل شادم تو این هوا. الان ولی دلم گرفته.

احسان قصد کرده بود که یه پیاده روی تنهایی تو تعطیلات نوروز داشته باشه. می گفت من یکسال و نیم تنها زندگی کردم. از وقتی اومدم ایران یک لحظه دورم خلوت نبوده. واقعا احتیاج داشتم یه برنامه تنهایی داشته باشم.

امروز که هوا خیلی خوب بود به نجمه گفتم دلم می خواد تو اون کوها کنار اون ابرا باشم. شاید تو هفته یه روز خالی کنم تنهایی برم کوه. کفت حتی منم نباشم. گفتم آره.

راستی برای ثبت در تاریخ اینم بنویسم که از اوایل اسفندی که گذشت مشغول کار صنایع دستی شدم.

وقتی خیلی وقته که خلوت نداشتی با خودت، باخودت معذبی! انگار که با یه آدم رودرواسی دار تو یه اتاق تنهایی و مدام دنبال یه موضوعی میگردی که برای صحبت کردن پیش بکشی. جمله ای که برای ثبت در تاریخ نوشتم از این جنس بود.

بی خیال عزیزم! معذب نباش! لازم نیست حرفی بزنی! آروم باش...