امروز نجمه ۲۲ سالش شد.
دیشب با پسرخاله و دخترخاله رفتیم شمعدون بعدشم پیاده روی پردیسان. خوش گذشت! شب خوبی بود.
امشب تلافی دیشبو درآوردم! بازم سر رفتم و به قول نجمه بمبارون راه انداختم. من خنگو بگو که دارم به پسرخاله مشاوره میدم! خودم بیشتر از همه تو کار خودم موندم!
خلاصه الانم مثل پست قبلی من تو هالم و نجمه دراز کشیده رو تخت.
امروز ازم پرسید چی تو زندگیت مونده که بخوای بهش برسی؟
گفتم آرامش معنوی و امنیت اجتماعی. تو چی؟
- دوست داشتم به جای این اتاق با سقف و دیوار و پرده زیر آسمون بودم!
اون موقع ها که می دونستم کس آشنایی اینجا رو نمی خونه راحت تر مینوشتم.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند