روزمره ۲

امروز نجمه ۲۲ سالش شد.

دیشب با پسرخاله و دخترخاله رفتیم شمعدون بعدشم پیاده روی پردیسان. خوش گذشت! شب خوبی بود.

امشب تلافی دیشبو درآوردم! بازم سر رفتم و به قول نجمه بمبارون راه انداختم. من خنگو بگو که دارم به پسرخاله مشاوره میدم! خودم بیشتر از همه تو کار خودم موندم!

خلاصه الانم مثل پست قبلی من تو هالم و نجمه دراز کشیده رو تخت.

امروز ازم پرسید چی تو زندگیت مونده که بخوای بهش برسی؟

گفتم آرامش معنوی و امنیت اجتماعی. تو چی؟

- دوست داشتم به جای این اتاق با سقف و دیوار و پرده زیر آسمون بودم!

اون موقع ها که می دونستم کس آشنایی اینجا رو نمی خونه راحت تر مینوشتم.


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند