یا مقلب القلوب والابصار

 
 دیشب باغ رویا ها سبزتر از هربار بود . یه عمارت جدید توش پیدا کردم . دیوارهای جواهر نشان با پنجره هایی که به ترتیب یکی پر از جوانه های سبز بهاری بود و یکی با زنجره های شش گوش چون کندویی مملو از شهد جاری.

توی عمارت نرفتیم . به درش یه کلون بسته بودند که به شکل صندوق صدقه ساخته شده بود. ولی خالی بود. برای اینکه خالی بودنش رو تو چشمم بکنه ، به نرمی با باد تکون می خورد و به آرامی بر در می کوبید. مربی صدام زد و گفت حالا وقت اونه که به سوال تو جواب بدم : فرق بین وهم و ایمان چیه ؟

 اهواز که بودیم مامان گفت خوابتو دیدم . رفتی وضو گرفتی و سر نماز وایسادی [...] اومدم پیشونیتو بوسیدم. گفتم مامان خوابتون درسته. صداش لرزید ؛ چشماش هم همینطور . گفت چند بار پشت هم خواب دیدم. خداروشکر ! خیلی نگران بودم . همه اش دعات می کردم.  بعد هم اومد پیشونیم رو بوسید.

 قبل از سال تحویل کچل کردم. بابا تو حیاط موهامو زد. خیلی حال کرده. گفت خودتو از تعلقات کندی ! بقیه بدشون اومده . میگن هر وقت میای اینجا یه جوری خودتو زشت می کنی.

 اینجا خیلی خوبه . آرامش داره . ذهن و روحم تلاطم ندارن. یه جورایی فکر می کنم من برای زندگی تو شهر درست نشدم. من مال اینجور جاهام . مال پشت بومای گلی ، مال حیاطای حوض دار با ماهیهای گلی ، مال نخلای ساکت ، مال گندم زارهای سرسبز . مال دشتهای پهناور و کوهای بلند ، مال رودهای پر خروش و تنگه های باریک.

 عجب اذونی گفت سلمان تو خوئیز . دمش گرم . تموم که شد بهش گفتم حالا با پولش میخوای چیکار کنی !؟

 سفر خوبی بود . با کسایی بودم که دوستشون دارم. قبل از پل با هم عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم . همون موقع که خداحافظی میکردیم دلم براشون تنگ شده بود.

 

خدا حفظمون کنه!

 

بهبهان- بالای پشت بوم زیر سایه ی خرپشته
روز دوم بهار 1384