هی یارو!
شب تولد پیامبر خوابتو دیدم. من و تو بودیم با یه عالمه آدم که همه لباس سفید تنشون بود. تو نشسته بودی و زل زده بودی به آدمای سفید پوشی که از رو زمین سنگ جمع میکردن و به سر و روت میزدن. منم مشغول جمع کردن سنگریزه بودم تا دق دلی آدم و ایراهیم و همه بنی بشر از اول تا حالا رو سرت خالی کنم. سنگا رو که جمع کردم اومدم سراغت و یکی یکی شونو کوبوندم تو وجود عوضیت!
همه ی سنگارو که زدم اومدم برم . چشمت روز بد نبینه یه نصف آجر اومد وسط فرق سرم!
من که دردم نیومد...! ولی حالا که شمشیرو از رو بستی مواظب خودت باش . چون هر چی سرت بیاد مقصر خودتی!
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم