خواب آشفته


دلم گرفته، خسته شدم از فکرکردن. ذهنم مدام داره کار می کنه. همه ش استرس دارم. تو خواب تو بیداری، وسواس این که راه درست زندگی کردن کدومه داره دیوونه م می کنه. احساس می کنم خیلی وسواسی شدم. تو همه چیز. دوباره پلکم شروع کرده به زدن.ذهنم میذاره درست اون لحظه ی آخر که می خواد خوابم ببره، یهو آس استرسها رو رو می کنه و با یه تکون شدید از خواب می پرم.

 چرا من نمی تونم مثل بقیه راحت زندگی کنم؟ این چند روز قبطه خوردم به حال همسفرام. به خواب راحتشون. به حرف زدن و تفریح بی دغدغه شون. به تصمیم هایی که به راحتی برای زندگیشون می گیرند.

 پرهیزکاری یعنی چی؟ چرا با اینکه به ظاهر زیراب همه چی برام خورده جرات نمی کنم یه پیک شراب بخورم؟ چرا همه ش ته دلم از دیسکو رفتن واهمه دارم؟ چرا از تلفن حرف زدن می ترسم؟ چرا یه حرفو که می خوام بزنم ده دفعه وراندازش می کنم؟ چرا انقدر به فکر بقیه م؟ چرا انقدر نگرانم؟

خسته شدم!

...

رفتم یه تیشرت با زمینه سفید و نقش سیاه گرفتم که طرح یه آدمه که رو یه شونه ش شیطونه و رو یه شونه ش فرشته! بیچاره حال منو داره، همه ش بین بد و خوب گرفتاره...

 

ذهن آشفته


انقدر ذهنم مغشوشه که شاید تنها راهی که بتونم رد افکارمو پی بگیرم و بتونم مسیرشو دنبال کنم نوشتن باشه. دوباره مثل قدیما افتادم تو یه برزخی که احتمالا باید یه فصل جدید از زندگیم بعد از اون شروع بشه. شاید مهمترین جرقه ای که به این برزخ رسمیت بخشید حضور کاظم بود.

 آخ که چقدر الان دلم می خواست کاظم اینجا بود. با هم می رفتیم بیرون. عصری کامیار اومد اینجا. بچه ها آبجو خوردن و حرف زدن. ولی من نمی تونم باهاشون ارتباط گرم بگیرم. اینا همزبون من نیستن. دلم می خواست کاظم اینجا بود، با هم میرفتیم بیرون. منتها باید می رفت تبریز. شاید مهمترین جرقه ای که به حضور من تو این برزخ رسمیت بخشید حضور کاظم بود. تجربه ذهنی کاظم تجربه خود منه! فرو ریختن تمام اعتقادات تا مرز جنون! و چقدر وقتی حرف میزد گذشته م برام ملموس، مرور می شد.

من جا مونده ام. یه جا تو گذشته که نمی دونم کجاست. شاید سالهای اول دانشگاه. فکر می کنم حرف زدن با کاظم بتونه کمک کنه خودمو پیدا کنم. اون خود منه تا اونجایی که من گم شدم. اون می گه پیدا شده. خیلی خوبه اگه واقعا اینطور باشه.

این ذهن مغشوش من هم یادگار همون گمگشتگیمه! یادگار نابود کردن همه چیز. یادگار شکستن همه بت ها و پیدا نکردن بت بزرگ! از وقتی"تفکر زائد"م رو به تماشا نشستم، کلا رشته تفکر از دستم در رفته...

کاظم هرمس داره! چیزی که تو من با خاک یکسان شده! دوباره دارم جذب یه هرمس می شم! کاش هرمس تو خودم متولد می شد.

خیلی برام سخت شده اینکه بتونم ده دقیقه تمرکز کنم رو یه مسئله. فقط وقتی حاصل افکارمو به یه جا انتقال می دم می تونم متمرکزش کنم. با نوشتن، با خوندن، با حرف زدن. ولی شاید قابل فهم نباشه که چقدر ازم انرژی میگیره. تصور کن یک عالمه دامین های مغناطیسی رو که هر کدوم یه سو دارن. این حال و روز ذهن منه. اگه بخوام ذهنم رو به یه سو هدایت بکنم، هیچ میدان مغناطیسی ندارم که این کارو بکنم. کاری که می کنم اینه که دامین هایی که همسو هستن رو جدا می کنم و یه گوشه جمعشون می کنم. ولی این کار موقته. اگه جایی ثبتشون نکنم دوباره روز از نو و روزی از نو. دوباره می شه بازار شام. و باز نمیشه گفت این ثبت کردن چقدر سخته. فکر کن دارم با یکی از هرمس هایی که تو طول روز باهاشون سروکار دارم حرف می زنم. کاظم، سلمان،پیام، نجمه، هانی و ... دقیقا احساس می کنم با 10 درصد باز دهی ذهنم می تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم. در حالی که ذهنم با فول انجین داره سوخت مصرف می کنه.

وقتی با این بچه ها میام سفر خیلی وسوسه می شم مثل اینا زندگی کنم. سیگار پشت سیگار. آبجو، ودکا، شراب. دیسکو و

 فراموشی...

تو برزخ اتفاقی که میفته اینه که بهای اون چیزی که قراره بعد برزخ بهش یرسی باید پرداخت شه، پس ناچار باید یه چیزایی رو از دست بدی. این سخت ترین قسمتشه. درد داره! هم برای من و هم برای کسانی که باهام ارتباط دارن. برزخ اخیر با قبلیها فرقش اینه که یه نفر که سرنوشتش به سرنوشت من گره خورده هم تو دردش با من شریکه. یعنی خیلی ها شریکن. ولی حتی اگه مجبور باشم ازشون ببرم مثل دفعات قبل مرور زمان دردشو تسکین میده ولی

نجمه، حتی کوچکترین اثری که این ماجرا روش بذاره برای من هزینه ی سنگینی محسوب میشه.

نسبت بهش تعهد دارم. نمی تونم بهش بی اهمیت باشم.

سانتیا سالگا

 

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم .

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است .

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم !

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .

می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما .

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

 سانتیا سالگا


آرزوی تو هم همینه نه؟

فکر کنم این آرزوی همه آدم بزرگاییه که همشون یه روز دوست داشتن آدم بزرگ بشن.......


نجمه