ناراحتی نداره!

 

احمد از روزای آخر عمر مامانش که تعریف می کرد، می گفت وقتی فهمیده بود سرطان به مرحله ی بحرانیش رسیده و دیگه امیدی نیست؛ رفتارش با من عوض شده بود. باهام بداخلاقی می کرد و منو از خودش طرد می کرد.

منم خیلی از دستش ناراحت شده بودم . آخه بچه بودم. با خودم میگفتم درسته مریضه ولی بالاخره مادره ! سابقه نداشته اینطوری با من برخورد کنه . یه جوری رفتار می کنه انگار از من بدش میاد. خلاصه اون روزای آخر ، روز به روز فاصله ی ما از هم بیشتر می شد. طوری که وقتی فوت کرد من اونقدرا که یه بچه باید از فوت مادرش ناراحت بشه ، نشدم!

بعد ها که بزرگ شدم ، همینطوری تو دلم مونده بود که مامان چرا روزای آخر اینجوری شده بود. با چند نفر که صحبت کردم، بهم فهموندن که مامان چون می دونسته دیگه چیزی به آخر کار نمونده ، می خواسته رشته های محبت بین من و خودشو به ظاهر ضعیف کنه تا فوتش به من شوک وارد نکنه. هر چی باشه من اون موقع بچه بودم. حالا می فهمم که این کارش عین محبت و از روی علاقه ی خیلی زیادش به من بوده.

 

هیچوقت دلم نخواسته متولی تربیت کسی باشم. ولی همیشه نسبت به دوستای نزدیکم احساس مسئولیت کردم. یکی از مصادیق این احساس مسئولیت اینه که دلم نمی خواد هیشکی به من گیر کنه. همونطوری که خودمم سعی کردم مثل باد زندگی کنم . طوری که تو زندگیم به هیچکس گیر نکردم. به هر درختی که رسیدم از لابه لای شاخ و برگش عبور کردم. بعضی وقتا لازم میشه با کسی که دوستش داری طوری برخورد کنی که نه اون خوشش میاد نه خودت. ولی واقعا احساس می کنی اینکار به صلاحه. کاری که با حامد کردم و برخوردایی که گه گاه با پیام می کنم. ممکنه الان نفهمن! ممکنم هست هیچوقت نفهمن! ولی برام مهم نیست. من کاری رو می کنم که باید بکنم.

 

پی نوشت: تو با بقیه فرق می کنی! من عاشقتم ! البته به تو هم گیر نکردم! تو درخت نبودی! یه باد موافق بودی که باهات هم مسیر شدم!

 

 پی نوشت ۲: من از کلید بدم میاد. جون به جونم کنی نمی تونم با خودم کلید اینور اونور ببرم. نمونه اش از صبح تا حالا پشت در بسته دوکون موندم!

 

پی نوشت ۳: الان مصطفی زنگ زد گفت مامان درو رو من قفل کرده رفته بیرون! بیچاره خبر نداشت کار مامان نبوده! ولی میتونم قسم بخورم صبح هیشکی غیر از من خونه نبود!