صغری تقتقی

 

تو دوکون مجید نشسته بودیم چایی می خوردیم که یه خانوم چادری از جلو در دوکون رد شد.

موسی گفت:

صغری تقتقی!

بعد پرید بیرون و صدا زد صغری خانوم!

زن برگشت رو به موسی. یه خانم نسبتا پا به سن گذاشته. با صورت بشاش.

-سلام روزتون بخیر

- سلام صغری خانوم. یه دقه بیا تو مغازه. آقا مجید کارت داره.

صغری خانوم اومد تو دوکون و با همه خیلی گرم و مودب سلام کرد. شاگرد مجید که پشت دخل نشسته بود گفت: صغری امروز تقتقی نداریم! برو فردا بیا!

صغری خانوم یکم ناراحت شد و چهره اش تو هم رفت. همین موقع مجید اومد داخل مغازه :

- به به! صغری خانوم! خیلی خوش اومدی!

- سلام آقا مجید! روزتون بخیر! خیلی ممنون. سپاسگزارم!

- بچه بپر یکم تقتقی واسه صغری خانوم بیار!

شاگرد مجید غرغر کنان گفت : اه! بی خیال! نداریم. گفتم که فردا بیا صغری!

مجید ناراحت گفت: صغری خانوم ببخشید! این بچه شعور نداره! موسی برو از اون پشت واسه صغری خانوم تقتقی بیار.

موسی رفت پشت قفسه های لوازم یدکی و شروع کرد به گشتن.

منو میگی!؟ مات و مبهوت مونده بودم که این تقتقی چیه!؟

صغری خانوم با لبخند به مجید گفت:

- آقا مجید شما خیلی به من لطف دارین. ازتون سپاسگزارم ...

صغری خانوم همینطوری داشت با کلمه های ادبی و قلمبه سلمبه از مجید تشکر می کرد و من تو کف این ماجرا بودم. به نظرم رسید صغری خانوم یکم مشکل ذهنی داره. بی خودی می خندید و ادا اطوار در میاورد. اما خیلی با کلاس حرف میزد! موسی هنوز داشت دنبال تقتقی می گشت. منم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که از ماجرا سر دربیارم. رادیو هم روشن بود و شروع کرد به پخش یه آهنگ دمبل دیمبول شاد. یهو دیدم صغری خانوم روشو کرد به در مغازه و شروع کرد با آهنگ قر دادن! شنگول شنگول بود! اصلا انگار تو این دنیا نبود! انگار هیشکی نگاش نمی کنه! شاد شاد ... دهنم از تعجب باز مونده بود که موسی از پشت قفسه ها با یه بغل تقتقی اومد بیرون! تازه منظورشون از تقتقی رو فهمیدم! از این پلاستیکای بسته بندی بود که روش یه عالمه حباب قلمبه ی هوا داره و وقتی می ترکونیشون تق تق صدا میده!

صغری خانوم تا چشمش به این تقتقیا افتاد کلی ذوق کرد و دوباره به همون شخصیت فرهیخته ش برگشت و با کلمات قلمبه سلمبه از مجید و موسی تشکر کرد.

مجید هم گفت قابل شما رو نداره صغری خانوم هر وقت تموم شد دوباره بیاین از اینجا ببرین. مغازه ی خودتونه! راستی آقا مهدی چطوره؟ سلام برسونین بهش!  بعد هم یه پونصدی از تو دخل درآورد و داد به صغری خانوم : اینم بدین به آقا مجید!

صغری خانوم همینطور که تشکر می کرد از مغازه رفت بیرون...

هاج و واج برگشتم رو به موسی و گفتم موسی این بنده خدا کی بود؟

- صغری تقتقی استاد دانشگاه بوده! چند سال پیش تو یه تصادف شوهرشو دو تا از بچه هاش جلو چشمش میمیرن. از اون موقع دیوونه میشه. الانم با یه دونه پسرش ... 

دیگه صدای موسی رو نمی شنیدم....

صغری تقتقی.... قبلا استاد دانشگاه....الان فقیر و عاشق تقتقی! ....خیلی شاده این صغری خانوم......داره به معنای واقعی کلمه زندگی می کنه .....از لحظه لحظه ی عمرش داره لذت می بره!