کودک- بالغ - والد (۱)



تجربه ی بی نظیری بود!

بالغم داشت کودک ۵ ساله م رو تماشا می کرد. والدم هم جای خودشو داده بود به نجمه!

چقدر لذت بخشه واسه یه ترقه که بالای درخت مونده گریه کنی...



پی نوشت: هوس کردم دوباره فیلم آتش بس رو تماشا کنم!

روزمره ۲

امروز نجمه ۲۲ سالش شد.

دیشب با پسرخاله و دخترخاله رفتیم شمعدون بعدشم پیاده روی پردیسان. خوش گذشت! شب خوبی بود.

امشب تلافی دیشبو درآوردم! بازم سر رفتم و به قول نجمه بمبارون راه انداختم. من خنگو بگو که دارم به پسرخاله مشاوره میدم! خودم بیشتر از همه تو کار خودم موندم!

خلاصه الانم مثل پست قبلی من تو هالم و نجمه دراز کشیده رو تخت.

امروز ازم پرسید چی تو زندگیت مونده که بخوای بهش برسی؟

گفتم آرامش معنوی و امنیت اجتماعی. تو چی؟

- دوست داشتم به جای این اتاق با سقف و دیوار و پرده زیر آسمون بودم!

اون موقع ها که می دونستم کس آشنایی اینجا رو نمی خونه راحت تر مینوشتم.


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند


روزمره ۱


به نام خد

بعضی شعرا هستن که بصورت پریودیک زبون حال من میشن. از این جمله یکیش که الان مدتیه دوباره زبون حالم شده این شعر خوشگل مولاناست:

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت    شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول    آن های وهوی و نعره ی مستانم آرزوست

 

بیشتر حرفام حرفاییه که دلم می خواد نجمه بشنوه. فعلا که با هم قهریم. من تو هالم و اون رو تخت خوابیده.

 

وقتایی از زندگی خسته می شم که احساس می کنم به اون اندازه ای که من انرژی خرج می کنم زندگی بهم بر نمی گردونه.

 

همین الان که داشتم جمله ی بالا رو می نوشتم یادم افتاد مهدی می گفت فرق حارجیا با ایرانیا اینه که اونجا به همون اندازه که انرژی بهشون می دی اونا هم بهت انرژی می دن.

 

دیروز با مصطفی و نجمه رفتیم دیدن مهدی. پریروز آزاد شد.

 

همین الان یکی از گلهای نرگس تو گلدون که نجمه خریده سقوط کرد.

 

اپلای کردم یه دانشگاه تو نروژ. بیشتر شبیه شوخیه! ولی اگه جور بشه فکر کنم بد نباشه.

 

مهمونی چرتم بالاخره دادیم. خوش گذشت ولی راه پیمایی روز قدس رو از دست دادیم. قرار گذاشتیم 8و9و10 مهر بریم شمال.

 

حسینم گرفتن.

 

ویزای امارات امروز اومد! زود تر از ویزای بچه های دیپسی ! این یعنی اینکه تنه ی دیپسی خورده به تنه ی آکام! یادم باشه اینو به نیکنام بگم.

من و سعید حدادیان

دارم مناجات حضرت علی رو با صدای سعید حدادیان گوش میدم. صدای خیلی گرمی داره ولی دو تا چیز نمی ذاره با این مناجات ارتباط بر قرار کنم. یکیش حدادیانه اونیکیشم خودمم.

می خواستم کلی چیز بنویسم ولی سلمان زنگ زد گفت بیا بریم استخر. منم میخوام برم.

فعلا...

ایران

29 خرداد 88             فرودگاه کیش             ساعت 22:20

 

هواپیما تاخیر داره. عیب نداره! ولی اینکه هیشکی نمی گه چقدر و چرا و تا کی اعصاب همه ی مسافرارو خورد کرده. پرواز دوبی به اینجا یه دقیقه هم تاخیر نداشت. به فرودگاه کیش که رسیدیم همه فیلیپینیای بدبخت روسری و لباس گشاد تنشون کردن. داشتیم می رفتیم دوبی از ترمینال که اومدیم بیرون یکی از همین فیلیپینی ها با نفرت روسریش رو در آورد و پرت کرد تو سطل آشغال. به فرودگاه که رسیدیم جزو معدود ملیت هایی بودیم که قرنیه نگاریمون کردن. نیکنام تقریبا تصمیم قطعی گرفت که زن و بچه اش رو ببره دوبی. با این سخنرانی نماز جمعه امروز فکر کنم تعداد اعضای گروه "در فکر رفتن از ایران" خیلی بیشتر بشه. همه ش هم به خاطر دولتمون نیست. مردم عقب مونده ن . چرا؟ الله اعلم!

مثل اینکه دارن مسافرارو سوار می کنن. جالبه! بازم از بلندگوی فرودگاه اعلام نکردن. ملت خودشون پاشدن رفتن!