سانتیا سالگا

 

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم .

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است .

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم !

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .

می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما .

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

 سانتیا سالگا


آرزوی تو هم همینه نه؟

فکر کنم این آرزوی همه آدم بزرگاییه که همشون یه روز دوست داشتن آدم بزرگ بشن.......


نجمه
 

شمال


یعنی واقعا ممکنه ما امروز جاده رو ببینیم؟


فال امروز صبح


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد


ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد


این تطاول که کشید از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد


گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد


ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد


ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد


گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد


مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد


حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد



پ ن : می دونم حافظ معصوم نبوده ولی جناب لسان الغیب اگه اینبارو درست گفته باشی گلی به گوشه ی جمالت! امروزم به عشق تو تحمل می کنم!



گمگشته دیار محبت



اولین نمایشگاه بین المللی نفت و گاز بوشهر

غرفه مشترک سیوان و دیپسی

 

طبق معمول خسته م. مهم نیست بقیه چی فکر کنن یا چی بگن ، خسته م ! خسته !

از خیلی چیزا، که سر جاشون نیستن . از خیلی چیزا که مطابق میل من نیستن، و می ترسم از اینکه هیچ وقت مطابق میلم نشن. واقعا تکلیف چیه؟ باید دنیای اطرافم رو اونطور که دوست دارم بسازم؟ باید خراب کنم و از اول بسازم؟ باید هجرت کنم؟ فرار کنم؟ باید با دنیای اطرافم همرنگ شم؟ بالاخره فلسفه ی زندگی چیه؟ درد یا لذت؟ چرا بعضی وقتا فکر میکنم من یه وصله ی ناجورم به محیط و اطرافیانم؟ قدیما به این دلخوش بودم که " الدنیا سجن المومن" ولی حالا  چی؟ اصلا نمی دونم ایمان دارم یا نه یقین که پیشکش!

آرامش شاید کمکم کنه بفهمم کجام و دارم چیکار می کنم. آرامش؟

تنهایی شاید کمکم کنه آرامش پیدا کنم. تنهایی؟

خسته م ! قبلا می ترسیدم از برچسب استرس، افسردگی، تنبلی، بدخلقی، گوشه گیری. ظاهرمو یکم بهتر نشون می دادم. ولی که چی؟ وقتی درد دارم وقتی خیلی وقته بادی به آتیشم نوزیده و خاکستر روش نشسته چجوری خاکسترمو سرخ نگه دارم؟

احساس جامد بودن می کنم. احساس گل بودن ، احساس خاکستر بودن. یه مسیحا پیدا می شه که بدمه به خاکسترمو آتیش روحم و به پرواز درآره؟

اصلا مسیحایی وجود داره؟ یا خودم باید مسیح شم؟ باید انتظار منجی رو بکشم یا خودم منجی بشم؟

خسته م ، کسی صدامو می شنوه؟


پ ن : گمگشته دیار محبت کجا رود / نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

 

آرکتایپ ۱

امروز یه زئوس شدید زدم به یه هرمس . تازه یکم آرس هم قاطیش کردم. البته نه از نوع دعوای فیزیکی .الان دلم داره واسه اش می سوزه ولی نباید احساساتی عمل کنم. پیشبینی هرمس تو کارگاه مردشناسی درست از آب در اومد. سریع رفت رو موضع ضعف. البته باز هم همون تهدید همیشگیشو کرد که می رم. منم طوری برخورد کردم که نه راه رفتنش بسته شه نه راه برگشتنش. حالا باید وایسم ببینم چقدر هرمسه؟ این کاری که این همه واسه ش وقت گذاشته رو ول می کنه یا نه؟